تاریخنگار

پایگاه داده های تاریخی و کتابشناسی

تاریخنگار

پایگاه داده های تاریخی و کتابشناسی

تاریخنگار

آرمان وبگاه تاریخنگار ، پیشکش داده های سودبخش در زمینه تاریخ و فرهنگ است و تلاش دارد تا راهنمای کوچکی برای دانش پژوهان پرسشگر و کوشا باشد. ایدون چنین باد.
نشانی پست الکترونیکی تاریخنگار در قسمت «تماس با من» درج است

طبقه بندی موضوعی

فریاد در جمع

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۱۴ ق.ظ

این متن ، نگاشته که نه بازتاب احساس یک دانشجو است در کلاس درس، در این روزگار وانفسا که همه چیز به صورت تکراری و کسل آور می گذرد.


مدت زمان طولانی بود که با خودم کلنجار می رفتم و  به شخص درونم می توپیدم که بگو: ، به قول آن مشترکی که امروز در دسترس نمی باشد؛ با خودم می گفتم  بگم یا نگم. خلاصه دل را به هر چه دریا و رودخانه و هر چه آب بود ؛زدم و با خودم گفتم : ای بابا این که دست دست کردن نداره. حرف دلتو بزن.  اما خیلی محترمانه و یادت نره که رسم استاد-شاگردی را خوب به جا بیاری.  از خودت  کمی خجالت بکش.  هر چی نباشه، تو هم یک معلمی .با خود گفتم: نوشتن هجوم انبوهی از واژه ها است که گاه نیاز به بهانه دارد و گاه هیچ نیازی به بهانه نیست. نوشته ایی که نیاز به بهانه ندارد فکری است و نوشته ایی که نیاز به بهانه دارد، قلبی است. بهانه نوشتن  هر چیزی می تواند باشد.ولی آن چیزی که مهم است، اراده نوشتن است. به قولی: آن چه که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند.

گوئی یکی در گوشم زمزمه کرد که : ای والله نکته اصلی همین بود . خوب نشانه رفتی  و به هدف زدی. با خودم دل دل می کردم و گاه غرولند که بین آدما بالاخره یک فرقی هم باید باشد.یکی کوتاهه یکی بلند، یکی خندونه یکی اخمو، یکی عصبانی یکی آروم، یکی با همه درگیره یکی گیر اینه که برای همه دستگیره ،یکی کلاه سر دیگرون می گذاره یکی کلاه از سر همه  برمی داره و خلاصه در خلقت خداوند همه جور آدمیزاده پیدا می شه و محصولات کارخونه خدا همه جوره ، جور جوره.

    تو همین حالتها بود که دیدم سکوت جایز نیست. بلند شدم و رو به جمع حاضرین تو کلاس درس گفتم : بابا این دور از انصافه که یکی تو کلاس درس چرت می زنه و هرچند لحظه کنار دستی اش یک تکانی بهش می ده که هی، استاد داره از حذفیات درس می گه حداقل حذفیات رو بنویس. یکی دیگه هی صدای سوت تلگرامش می آد و یواشکی یه نگاهی به صفحه موبایلش و یه نگاهی به استاد می کنه . یکی تازه  آخر ساعت درس، در رو می زنه و می گه استاد ببخشید من تو حاشیه شهر،  کلاس داشتم و تازه از راه رسیدم  و سلانه سلانه می ره سرجاش می نشینه و اون یکی دیگه ......

اما زهی خیال باطل، این جماعت در حال تحصیل به ظاهر  ولی در باطن اسیر جبر روزگار و مشغولیت های زمانه،  هر کسی سرش به کاری گرم بود و فکرش رهسپار گوشه ای از سرزمین ذهن خسته . اما من دلخوش به چند مقاله و مجله و کتاب، چنان سرا پا گوش که انگار هوش از سرم رفته و ثروت عالمی را پیش پایم ریخته اند ، حیران و سرگردان ، نگاه در آمد و رفت استاد که عرض کلاس را طی می نمود و سخت مشغول بحث از فلسفه و تاریخ و مافی ها بود. آن هم چه فلسفه ای و چه تاریخی که تطویلش دانشجوی ناامید به فردای بهتر را به سرگیجه وا می داشت و از پی هر پیچی،  پیچش پیچ دیگری به دنبال می آمد. و در این هیاهو، فقط چند تنی چون من ساده انگار بودند که در پیچاپیچ مفاهیم نظری به بن بستی تازه و دیوار بلند پیش ساخته « چیستی ها و  چگونگی ها » برخورد می کردیم و  برای دلخوش کردن خودمان و استاد ، سری  به تایید تکان می دادیم و اینجا بود که در پیچش پیچیدگی های  درس به  یاد شعر شاعری افتادم که به راستی حکایت گر  احوال این جماعت محصل بی حاصل بود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۱۴
تاریخنگار

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی