چند لطیفه از دل تاریخ
در کتاب لطائف آمده است:
1- روزی رندی از خانه خندان برون شد، یاران بدو رسیدند و سبب پرسیدند. گفت:
- حال که از خانه به در می امدم، دخترک چهارساله ام راه بر من گرفت. بدو گفتم: عزیز بابا، چه خواهی؟ گفت: گوشواره ای . گفتم ندارم.
پس با برافروختگی رو به مادر خود کرد و گفت:
- آدم قحطی بود که زن این گدا شدی؟
2- شخصی به ابوالعینای عرب گفت: زنی دارم به غایت سلطیه، بدخو و زشت سیما. دو سال است که در بستر بیماری است و عمر می کند!
ابوالعیناء گفت:
- دوست داری که خبر مرگش برایت آورند؟
مرد پاسخ داد :
- خیر
ابوالعیناء ابروان در هم انداخت و پرسید:
- آخر چرا؟
مرد گفت:
- به جهت آن که می ترسم از شدت فرح و شعف ، من هم بمیرم!
3- امیری گردن فراز و جاهل دماغی بزرگ و ریشی کوسه داشت. روزی به حکیمی برخورد و از او پرسید:
- نمی دانم که چرا ریش من کوسه و کم مو است؟
مرد حکیم نگایه به امیر انداخت و پاسخ داد:
- به جهت آن که ریش حضرتتان در زیر سایه دماغی به این فراخی که مانع تابش آفتاب است، چگونه تواند که رشد کند؟
امیر مغرور سر فرود آود و خجل شد و بگذشت.