لطایف التواریخ 2
1- دانشمندی صالح که به مکنت دچار شده بود، به در خانه توانگری رفت و بدو گفت:
- شنیده ام که بخشی از اموال خود را وقف نیازمندان کرده ای و من اکنون به عطیه موقوف نیازمندم.
مرد ثروتمند بهانه پیش آورد که :
- من آن چه وقف نموده ام ، خاصِ افراد نابینا است تا مرحمتی شود ایشان را و تو کور نیستی.
مرد دانشمند گفت:
- اشتباه نموده ای. کور حقیقی من هستم که روی از رزاق خلق برتافته و به در خانه چون تو بخیلی آمده ام
****
2- زاهدنمای سالوسی نزد امیری خوش طبع و تیزفهم که به خوردن شراب عادت داشت رفت تا او را نصیحت کند و حرمتی کسب کند. پس به امیر گفت:
- دوش در خواب پیامبر (ص) را دیدم . مرا امر فرمود: امیر را بگو تا شراب کمتر خورد که عقل زائل گردد.
امیر خنده ای زد و گفت:
- والله که این خواب تو دروغی بیش نیست!
زاهد دروغین ابروان در هم کرد و پرسید:
- این چگونه باشد . از کجا چنین می گوئید؟
امیر زیرک پاسخ داد:
- زیرا پیامبر خوردن شراب را چه کم و چه زیاد حرام دانسته است. پس چه معنا دارد که امر کند کمتر بنوشم؟