حکایت تاریخ(2)
می گویند سلطان حسین جلایری ، پادشاه زیباروئی بود . یک روز که در خلوت خویش به آینه نگاه می کرد، مشاهده کرد که بعضی چین و چروک ها در چهره اش دیده می شود. سخت نگران شد و به فکر فرو رفت. برای لحظه ای به یاد مرگ افتاد و از این که جمال زیبایش را در گذر زمان از دست خواهد داد و با مرگ به جسدی کریه و متعفن تبدیل خواهد شد، دچار اندوه شد . به حدی که اشک بر چشمانش جاری شد. د رهمین لحظه بود که وزیر اعظم که پیرمردی خردمند و کارکشته بود ، وارد اتاق شد و چشمانش به صورت خیس پادشاه افتاد. رو به شاه گرفت و گفت:
- جسارت است قربان ، چرا مکدر هستید؟ خدای ناکرده، اتفاق ناگواری افتاده است؟
سلطان حسین پشت به وزیر کرد تا اشک را در چشمانش نبیند و در همان حال، با لحنی سوزناک گفت :
- خیر، اتفاقی در کار نیست. ناراحتی من از این جهت است که می بینم پیر شده ام و دیگر جمال و جلال پیشین را ندارم. می ترسم که مردمان از این امر آگاه شوند و هیبت سلطنت در دلشان شکسته شود.
لبان وزیر اعظم به تبسمی گشوده شد و در حالی که سعی می کرد رعایت ادب را لحاظ کند ، خطاب به شاه غمگین چنین گفت:
- قربانت گردم، این امری است که نباید جنابتان را نگران کند. چون مردم زیبایئ چهره شما را نمی بینند، کردارتان و سلوک دولت تان را با خویش می بینند و آن را معیار عظمت و یا ذلت حکومت آل جلایر برمی شمارند. آن چه باعث هیمنه و جبروت حکومت است، توانائی آن در حفظ امنیت و نگاه داشتن جامعه در آرامش و رفاه است و نه زیبایئ شما و یا کهنسالی من وزیر.