حکایت تاریخ (1)
* گویند زمانی پادشاه ستمکار و خودبینی ، شاعران دربار و مداحان را به دور خود گرد آورد و از آنها خواست تا اشعاری در وصف کمالات نداشته اش بسرایند. چکامه سرایان قلم به مزد ، خامه در دست گرفته و بر روی کاغذ ، ابیاتی چند می نوشتند و هر یک به فراخور فرصت و توانائی، در باره یکی از خصوصیات آن جبار متفرعن داد سخن می دادند. در همین هنگام بود که شاعر آزاده و سالخورده ای وارد محفل دربار شد و در گوشه ای بر زمین نشست. ناگهان نگاه پادشاه به شاعر افتاد و از او خواست تا پیش آید و به لفاظی های آن سرایندگان مداح گوش دهد.
اندکی که گذشت ، شاه ، مست از باده غرور ، رو به شاعر کهنه کار کرد و گفت :
- هان، استاد سخن سنج ، می بینی که صاحبان دانش و ادب، چگونه به وصف مقامات ما مشغولند؟ فکر می کنی این مضامین نیکو و مدایح متعالی ، ما را به تمامی توصیف نموده است؟
شاعر سالخورده و دانا که گوشش از شنیدن آن همه عبارات چاپلوسانه و مضمونهای تملق گرایانه به درد آمده بود، پاسخ داد:
- خیر قربان، هنوز از ویژگی های جنابتان، چیزهائی مانده است که این شاعران چیره دست بیان نکرده اند؟
شاه ابروان در هم گره زد و با نگاهی تعجب زده گفت:
- مگر با این همه توصیفات ، مضمونی هم برای شرح حال و روزگار ما مانده است؟
شاعر حاضرجواب ، زهرخندی زد و پاسخ داد : آری ،
اهل دانش، جمله مضمونهای رنگین بسته اند هست مضمون نبسته ، بند تنبان شما !