جد غریب
روزی سیدی به نام« حسن» وارد روستایی شد و در مکانی که اهالی جمع می شدند، شروع به گریه کرد. سبب پرسیدند. گفت مردی غریبم و شغلی ندارم. به بدبختی خود می گریم !
روستائیان او را دلداری دادند و به او وظیفه ای در روستا بخشیدند. شب دیگر دیدند که باز حسن می گرید. گفتند: اینک که درآمدی داری. پس برای چه مکدری؟ گفت: شما همه دارای خانه هستید و من بی سر و پناه هستم. مردمان به تکاپو افتادند و برایش خانه ای ساختند تا آرام گیرد. اما مجددا شب بعد دیدندش که می گرید! علتش را جویا شدند گفت: من در خانه ای بدون اثاث و فرش چگونه سر کنم.؟ کدخدا امر کرد هر کدام از روستائیان برای حسن تکه ای از اسباب منزل بیاورندو خانه اش را مفروش کنند. ولی سید باز شب بعد به گریه مشغول شد. وقتی دلیلش را پرسیدند گفت: شما هر یک مونس و همسری دارید، اما من هیچ کسی را ندارم که چراغ خانه ام را روشن نگاه دارد .اهالی دست بالا کردند و دختری برایش به مواصلت گرفتند. اما شب دیگر دیدند حسن سوزناک تر گریه می کند. روستائیان به او گفتند: دیگر چه کسر داری که گریه می کنی؟ سید گفت: حالا دیگر بر جد غریبم امام حسین گریه می کنم!