تاریخنگار

پایگاه داده های تاریخی و کتابشناسی

تاریخنگار

پایگاه داده های تاریخی و کتابشناسی

تاریخنگار

آرمان وبگاه تاریخنگار ، پیشکش داده های سودبخش در زمینه تاریخ و فرهنگ است و تلاش دارد تا راهنمای کوچکی برای دانش پژوهان پرسشگر و کوشا باشد. ایدون چنین باد.
نشانی پست الکترونیکی تاریخنگار در قسمت «تماس با من» درج است

طبقه بندی موضوعی

بهشت دست یافتنی !

شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۳۳ ق.ظ

بهلول عاقل دیوانه نمای عهد عباسی هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. به آب نگاه می کرد و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. روزی داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون همسر خلیفه هارون الرشید با یکی از خدمه به طرف او آمد. بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟ بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم. همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟ بهلول گفت: می فروشم. زبیده گفت: قیمت آن چند دینار است؟ بهلول گفت : صد دینار. زبیده خاتون گفت:  من آن را می خرم. بهلول صد دینار را گرفت و گفت :  این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم. زبیده لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت. زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:  این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای. وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:  یکی از همان بهشتهایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش. بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: به تو نمی فروشم. هارون گفت:  اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم. بهلول گفت: اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم. هارون ناراحت شد و پرسید:  چرا ؟ بهلول گفت:  زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

------ *  خب، دوستان عزیز:   نتیجه اخلاقی این حکایت چیست؟ کمی تامل بفرمائید!!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۰۴
تاریخنگار

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی